شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:پسرک با خط بچگانه نوشته بود: کوتاه کردن چمن باغچه: ۵ دلار مرتب کردن اتاق خوابم:
۱دلار بیرون بردن زباله ها: ۲ دلار نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم: ۶ دلار جمع بدهی شما به من: ۱۴دلار مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد. لحظه ای خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت: بابت سختی ۹ ماه بارداری، که در وجودم رشد کردی: هیچ بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم: هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی: هیچبابت غذا، نظاقت تو و اسباب بازی هایت: هیچ و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است. وقتی پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و گفت: مادر دوستت دارم. آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلآ به طور کامل پرداخت شده...!
فردا نه چند ساعت بعد هم نه چند ثانیه هم نه همین الان...
برای مادرت یه کاری کن، اگر زنده است دستش را، اگر به آسمان رفته است، قبرش را...
اگر پیشت نیست، یادش را، اگر قهری، چهره اش را، اگر آشتی هستی، پایش را، ببوس...
[+] نوشته
شده توسط مهربون در چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:اصل مطلب,
در ساعت18:7 | |
شعر شاملو
من بد بودم اما بدی نبودم
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست
تو را شناختم.. تو را یافتم.. تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد.. سبک شد
عقدههایم شعر شد.. سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد.. سنگ شعر شد ..علف شعر شد.. دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
[+] نوشته
شده توسط مهربون در چهار شنبه 11 بهمن 1391برچسب:,
[+] نوشته
شده توسط مهربون در سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,
در ساعت23:2 | |
میلاد خاتم پیامبران مبارک...
ضمن عرض تبریک و تهنیت به مناسبت میلاد با سعادت بهانه هستی خاتم الانبیا حضرت محمد صل الله علیه و آله وسلم و همچنین میلاد فرخنده حضرت امام جعفر صادق علیه السلام خدمت آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و تمامی مسلمانان ,به همین مناسبت تعدادی پیامک آماده کرده ایم که در ادامه مطلب میتوانید مشاهده نمایید.
[+] نوشته
شده توسط مهربون در دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,
در ساعت1:28 | |
تنهایی درد دارد....
ای دل! شدی سنگ صبوری برای همه.
همیشه شریک دردهایشان بودی و همنشین دل خرابشان..
همیشه لحظه های تنهایشان با تو تقسیم می شد و بغض های گلوگیرشان با گریه بر شانه های تو جاری می شد.
ولی کاش می دانستند درد تو کمتر نیست، حال تو بهتر نیست..
کاش می توانستی فریاد زنی که تنهایی درد دارد و چه سخت است..
اما ملالی نیست!
شاید، شاید قسمتت این بود.
درد کشیده باشی تا بفهمی حال دلی را که درد امانش را بریده و بفهمی نگفته هایی را که پشت سنگینی یک بغض پنهان مانده.
********************
خدایا تنها مگذار دلی را که هیچکس دردش را نمی فهمد،
چرا که خود می دانی چه سخت است تنهایی.
من دلم می خواهدخانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار خانۀ ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگرخانۀ دوست کجاست
در این پست می خواهم شعر یکی از برادر زاده های خودم را برایتون بذارم این شاعر کوچک اولین شعری است که گفته و اسم شعر خود را هم گذاشته خدای مهربون البته هنوز شروع شعر گفتن اوست و برای دلگرمی ایشون این شعر گذاشتم تا شما دوستان اون رو راهنمایی کنید تا هر روز بهتر و بهتر بشه و شعر های زیبایی بسراید ضمنا این شعر از یک پسر11ساله است .محمد جواد جون دوستت دارم .
[+] نوشته
شده توسط مهربون در دو شنبه 2 بهمن 1391برچسب:,
در ساعت18:3 | |
خدایا : خطا از من است
خطا از من است، می دانم
از من که سالهاست گفته ام “ ایاک نعبد”
اما به دیگران هم دلسپرده ام
از من که سالهاست گفته ام ” ایاک نستعین”
اما به دیگران هم تکیه کرده ام
اما رهایم نکن بیش از همیشه دلتنگم ..
به اندازه ی تمام روزهای نبودنم ...
از دوست عزیزم بابت ارسال این مطلب تشکرمیکنم.
[+] نوشته
شده توسط مهربون در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,
در ساعت19:13 | |
میدانم که می آیی
[+] نوشته
شده توسط مهربون در یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,
در ساعت14:6 | |
خواب
هر چند ،
نمی دانم خواب هایت را با که شریک می شوی
اما هنـــوز ،
شریک تمام بی خوابی های من تویی .....
[+] نوشته
شده توسط مهربون در جمعه 29 دی 1391برچسب:,
در ساعت10:29 | |
درد
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد ندانی که چه دردیست
[+] نوشته
شده توسط مهربون در جمعه 29 دی 1391برچسب:,
در ساعت10:12 | |
حرف دل
غم هجران تو را چاره و درمان چه کنم ؟
همه روز و همه شب دیده ی گریان چه کنم ؟
ای که آرامش جان در گروی روی تو بود
رفتی و بی تو بر این حال پریشان چه کنم ؟
تن من نی شد و شد نغمه ی دل بی تو حزین
وای بر من تو بگو بـا نی نـالان چه کنم ؟
کس ندانست چه بگذشت میان من و تو
بی تو در انجمن این همه نادان چه کنم ؟
[+] نوشته
شده توسط مهربون در جمعه 29 دی 1391برچسب:,
در ساعت1:11 | |
همه مرا به خنده های با صدا می شناسند ، این بالش بیچاره ، به گریه های بی صدا !
[+] نوشته
شده توسط مهربون در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
در ساعت23:49 | |
گنجشک و آتش
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت ! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم … گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟ پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !!
[+] نوشته
شده توسط مهربون در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
در ساعت20:19 | |
سلام های دروغین
کی میدونه سلامهای دروغین کجا میدن ؟
راه دورنرید
فکر بی خودی نکنید ....
اگه یه سری به این چت روم ها بزنید می بینید که همه به هم دروغ میگن . همون اول که وارد میشی بهت سلام میدن و میگن شما بهترین کس زندگیشون هستی ، از همون اول شما تنها فرد در زندگیشون هستی ، از همون اول شما بهترین انتخابشون هستی ، از همون اول .....
آره از همون اول شما همه چیز هستی یه فرشته ای که خدا آفریده برای اون ....
جالبه تو هم دلت گرم میشه ، تو هم بهش دل میبندی تو هم براش درد و دل میکنی ، تو هم از عشق میگی ، اما چه فایده تو راست گفتی در حالیکه اینجا از سلام تا آخرین کلام دروغ بوده .
سرت کلاه رفت ....
اونم چه کلاه گشادی...
[+] نوشته
شده توسط مهربون در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
در ساعت14:55 | |
دروغگوی بزرگ...
كجایی؟!!!
توکه نیستی هَمه می خواهَند جای تو را پَر كنند!!
بیا!... بِ هَمه بگو!!
تو تكرار شَدنی نیستی!!!
جای تو جز با خودت پر نِمیشود!!
این را تو گفتی و نوشتی اما من که خواندم فهمیدم دوری.........
تو مرا پلکانی میدانستی برای رسیدن به همه .چون رسیدی فراموش شدم ....
باز تعارف کردی .
نمیدانم شاید دوباره پلکان میخواهی......
[+] نوشته
شده توسط مهربون در پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
در ساعت14:44 | |
خدا کجاست.....
بی حوصله قدم زنان میرفتم
نا امید ازهمه زندگیم
حوصله ام سر رفته بود به نیمکتی رسیدم و روی آن نشستم به زمین جلوی خودم خیره بودم .
نا گهان دستی روی شانه هایم احساس کردم به طرف دست نگاه کردم دیدم پیرمردی کنارم نشسته .
آرام گفتم بفرمایید کاری دارید
گفت : بله پسرم
گفتم : پدر جان اگه آدرس میخوای یا جایی میخوای بری من حوصله ندارم خواهش میکنم بی خیال من شو .
پیرمرد گفت : پسرم من با خودت کار دارم .
گفتم : بفرما یید پدر جان من حوصله ندارم .
گفت : تو این همه خواستی من را از خودت جدا کنی آیا بد نیست به من دردت را بگویی .
گفتم : تو که خودتم نیاز به کمک داری پدر جان بی خیال ما شو کاری از دست هیچ کس بر نمی آید .
گفت : راست میگی پسرم اما آدرس اونی که میتونه کمکت کنه میدونم .
گفتم : پدرجان تو نه منو میشناسی ، نه میدونی دردم چیه!!! چطور میدونی کی میتونه کمکم کنه ؟
گفت : درست میگی من نمیدونم اما اون خوب میدونه
خواستم یه جوری از دست پیرمد خلاص بشم گفتم : بذار دلش نشکنه بپرسم کیه و بلند بشم برم
هنوز خواستم بگم کیه
گفت : به خدا گفتی دردتو .......
گفتم : کی ؟؟؟؟؟
گفت : خدا..........
بهش بگو....
دست رد به سینه ات نمیزنه ....
گفتم : این حال الان من مقصر خودشه
گفت : پسرم مطمئن باش خدا برای کسی مشکل نمیسازه ، اما گشاینده هر مشکلیه ....
گفتم : باشه پدرجان میرم بهش میگم .
دیگه حوصله حرف زدن نداشتم .بلند شدم راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که پیرمرد با صدای بلند گفت : برو خدا به همراهت اما همونجور که میری بهش بگو
هیچی به پیر مرد نگفتم اما با خودم گفتم : برو باباجان!
خدا برا من نه وقتشو داره ، نه من باهاش کاردارم ، راست میگه خدا ، خودش یه دفعه بیاد سراغ من بگه دردت چیه .
چند قدمی که رفتم صدایی گوشمو نوازش داد ؛ بهتر که گوش دادم فهمیدم که موقع اذونه
گفتم : هه هه خدا باز که منت مومنات و میکشی بیان عبادتت کنن که ، ولی من باهات قهرم نمیام برو با همونا خوش باش ، تو که درد منو دوا نکردی چرا من باید با تو به حرفم !!!!!
باز راه افتادم...
تو حال خودم بودم یه دفعه صدایی گفت : بازا هر آنچه هستی بازا....
صدا خیلی قشنگ بود وایسادم اطرافمو نگاه کردم کسی نبود .گفتم توهمه ببین دارم دیونه میشم .
صدا گفت : منم ، دنبال من نگرد من نیازی به عبادت ندارم ، اما همیشه وقت برای شنیدن درد ها دارم ، گفتی بیام سراغت اومدم بگو دردت چیه .....
نگران نباش.....
حال من خوب است.......
بزرگ شده ام........
دیگر انقدر کوچک نیستم......
که در دلتنگی هایم گم شوم !
آموخته ام........
که این فاصله ی کوتاه
بین لبخند و اشک.....
نامش زندگیست !
آموخته ام.......
که دیگر دلم برای نبودنت تنگ نشود.
راستی.......
دروغ گفتن را هم خوب یاد گرفته ام.......
حال من خوب است.......
"خــــــــــــوب خــــــــــــــــــوب"
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
اصل مطلب و آدرس
aslematlab.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.