بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟
صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خط خطی های بیقراری ام را با مهر و محبّتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمه ی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است.
و من باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد.
در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی.
آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط،
امید را هرگز از یاد نبرم.
یادم نمیرود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم میزدی
و چه روزها که با مهر مادرانه ات لقمههای عشق را در دهانم میگذاشتی
و من باز لجبازتر از همیشه دستت را رد میکردم!
وقتی بوسه بر دستان چروکیده ات میزنم،
یاد کودکیام میافتم که همیشه به خاطر لطافت دستانت به همه فخر میفروختم
و حال به خاطر خشکی دستانت با افتخار میگویم این دستان مادر من است که تمام زندگیاش را به پای من گذاشت؛
من با نوازش همین دست ها بزرگ شدم و امروز با تمام وجودم میگویم:
مادرم مدیون تمام مهربانیهایت هستم و کمی کمتر از آنچه تو دوستم داری، دوستت دارم.
شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:پسرک با خط بچگانه نوشته بود: کوتاه کردن چمن باغچه: ۵ دلار مرتب کردن اتاق خوابم:
۱دلار بیرون بردن زباله ها: ۲ دلار نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم: ۶ دلار جمع بدهی شما به من: ۱۴دلار مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد. لحظه ای خاطراتش را مرور کرد. سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت: بابت سختی ۹ ماه بارداری، که در وجودم رشد کردی: هیچ بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم: هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی: هیچبابت غذا، نظاقت تو و اسباب بازی هایت: هیچ و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است. وقتی پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و گفت: مادر دوستت دارم. آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلآ به طور کامل پرداخت شده...!
فردا نه چند ساعت بعد هم نه چند ثانیه هم نه همین الان...
برای مادرت یه کاری کن، اگر زنده است دستش را، اگر به آسمان رفته است، قبرش را...
اگر پیشت نیست، یادش را، اگر قهری، چهره اش را، اگر آشتی هستی، پایش را، ببوس...
نگران نباش.....
حال من خوب است.......
بزرگ شده ام........
دیگر انقدر کوچک نیستم......
که در دلتنگی هایم گم شوم !
آموخته ام........
که این فاصله ی کوتاه
بین لبخند و اشک.....
نامش زندگیست !
آموخته ام.......
که دیگر دلم برای نبودنت تنگ نشود.
راستی.......
دروغ گفتن را هم خوب یاد گرفته ام.......
حال من خوب است.......
"خــــــــــــوب خــــــــــــــــــوب"
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
اصل مطلب و آدرس
aslematlab.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.